دوست ؟؟؟
نویسنده: شبگردم یه تنها(سه شنبه 86/6/6 ساعت 8:1 صبح)
زندگی را دوست میدارم مرگ را دشمن...
اما...وای با که باید این گفت؟
من دوستی دارم که از او خواهم به دشمن التجا بردن!!!
.........................................................................................
جاده ای رو به رویم تا افق گسترده...
تا ناکجا ابادِ سرنوشتم پیش رفته...
غم این تند ر وحشی به روی ان می تازد...
قدم باید در راه گذارم...
راهی که پایانش را هیچ میدانم...
هیچ تهی مسموم...
اوست که مرا در خود فرو می کشد؟؟؟
یا نه این منم که او را می خوانم؟؟؟
پای رفتنم سست است.........
دل به ماند ن دارم............
اما...اما...اما...
اما خوب میدانم...نه رفتنم ونه بازگشتنم هیچ یک در قدرت من نیست!!!
آسمان ابری و اخم آ لود...
رگبار تند گفته هایی تلخ که به جانم زهر میریزد..
ای کاش مرده بودم...
ای کاش مرده بودم...
تا نمی گفتی ای کاش مرده بودی؟!!!
با تو....
نویسنده: شبگردم یه تنها(سه شنبه 86/5/30 ساعت 8:28 صبح)
باتو دیشب تا کجا رفتم...
تا خداو آنسوی صحرای خدا رفتم.
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند.
من نمیگویم که باران طلا امد...
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده...
ای پری که باد می برد ت...
از چمنزار حریر پر گل پرده...
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر...
تا دیاری که غریبیهایش می امد به چشمم اشنا رفتم.
با همه سنگینی بودن ...
و سبکبالی بخشودن...
تا ترازویی که یکسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل وعزا رفتم.
چند و چونها در دلم مردند که بسوی بی چرا رفتم.
شکر پر اشکم نثارت باد.
خانه ات اباد ای ویرانی سبز عزیز من....
تا کجا بردی مرا دیشب...
با تو دیشب تا کجا رفتم.
زندگی...
نویسنده: شبگردم یه تنها(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 7:53 صبح)
هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریبِ ساده کوچک.
ان هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او وجز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
زندگی شاید همین باشد
یک فریبِ ساده کوچک
ان هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد...
((می دانی فلانی جان!
زندگی شاید همین باشد
یک فریبِ کوچک از دست گرامی تر عزیزانت
من که باور کرده ام باید همین باشد...))
آه!...آه!اما
او چرا اینرا نمیداند که در اینجا
من دلم تنگ است.یک ذره ست؟
من به پروانه شدن نمیرسم...
اینروزای اخر به اخر میرسه وگذر زمان خیلی چیزها رو تغییر میده...
کودکی گریان به دنبال قدمهای شتابان مادر روان است و مدام فریاد میزند....من میخوام مامانی تورو خدا ...تورو جون بابایی...
مادر اما همچنان بر رفتن استوار...
به عقبتر برویم...
پسرک روبه روی مغازه ای ایستاده وبه انواع اسباب بازیها خیره شده وهر لحظه را در ارزوی داشتن یکی از ان همه سپری میکند...
مادر به پسرش میگوید یکی رو انتخاب کن تا برات بخرم...
پسرک هواسش را جمع میکند وبا اطمینان ماشینی راکه شبیه ماشین میلاد(همبازی اش)است را انتخاب میکند...
بعداز ظهر همان روز که برای بازی به کوچه میرودمیلادرا میبند که تفنگی بزرگ در دست دارد ......
میلاد اینو کی برات خریده؟
بابام که از سفر برگشت اینو برام اورد........
پسرک با قدمهای کوچکش افسرده به خانه برگشت ...
مامان من اینو نمیخوام...یه تفنگ میخوام...
مادر باعصبانیت نگاهی به او انداخت وگفت...
مگه نگفتم خوب فکرات رو بکن...
پسرک انقدر اصرار کرد تامادرمجبور به قبول خواسته اش شد
غروب همان روز مقابل همان مغازه....
مامان اون تفنگه رو میخوام...
اقا قیمتش چنده...
قابل شمارو نداره...65000 تومان...
مادر به چهره پسرک نگاهی کرد و گفت ...مامان اینقدر پول نداره....همون ماشین رو بردار تا بریم واز مغازه خارج شد
مامانی تو رو خدا...من میخوام...تو رو جون بابایی....
مگه بهت نگفتم بابات برای همیشه رفته پیش خدا....
من درون پیله تنهایی خویش حبسم
من به پروانه شدن نمی رسم
کاووشت بهرچیست؟!!!
در نگاه خسته من شوق دیداری نیست...
چه چیز را میجویی در سینه ام.
به خطا رفته خیالت مرا یاری نیست...
بازهم سستی زمین را زیر پایم احساس میکنم
اینجا نه جای ماندن است...
در زمینی که تخم نیرنگ و ریا کاشته میشود در دل
خلقش...
همه در حال فراراز عشق و دوستی.....
همه درگفتن دروغهای قشنگ ماهر واستاد....
گاه می اندیشم من هم یکی از انانم.........
امدنها ورفتنهایم نه بهر خداست...
من هم یکی از خلایق بی فایده این جهانم...
کسی مرا در یاد نیست...
حتی انانکه دم و بازدمم درگرو یک لبخندشان بود...
باز هم تنهایم بازهم تنهایم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ