نزار حلقه ی زنجیر عشق به تو ختم بشه...
این اولین جمله ای بود که روی کتاب شعر فریدون مشیری نوشتی و به من هدیه دادی...
مگه میشه یادم بره؟؟؟راستشو بخوای این مدت یادم رفته بود...قرارمونو هیچ وقت از یاد نبردم دوست داشتن همه بدونه اینکه انتظار داشته باشم دوستم داشته باشن...
واما داستانی که برام تعریف کردی...
یه روز سرد زمستونی آقای اسمیت توی جاده در حال رانندگی بود توی جاده یه ماشین رو دید که یه خانوم بهش تکیه داده بود آروم کنار جاده ایستاد پیاده شدو جلو رفت پرسید مشکلی پیش اومده ؟خانوم جوون صورتش پر از احساس خستگی و رخوت بود گفت نمیدونم خاموش شد و هرکاری میکنم روشن نمیشه...اسمیت چند دقیقه یاماشین سروکله زد و به خانوم جوون گفت استارت بزن...ماشین روشن شد خانوم با کیف پولش اومد وگفت چقدر باید بپردازم؟؟اسمیت گفت من به خاطر عشق به آدمها اینکارو کردم شما چیزی به من بدهکار نیستید ولی اگه میخوای جبران کنی نزار حلقه ی زنجیر عشق به تو ختم بشه...زن جوان به رانندگی ادامه داد چند کیلومتر آنطرف تر رستورانی بود پیاده شد تا کمی استراحت کنه و چیزی بخوره..در رستوران کارگر زنی رو دید که ماههای آخر بارداریش بود وخستگی از سر و روش میبارید...بعد از خوردن قهوه اسکناس صد دلاری رو روی میز گذاشت و روی کاغذ نوشت شما به من بدهی ندارید من به خاطر عشق به آدمها اینکارو کردم ولی اگه میخوای جبران کنی نزار تو آخرین حلقه ی زنجیر عشق باشی...زن باردار پول و کاغذ رو برداشت شب که به خونه رسید گفت عزیزم.. اسمیت..به گمونم دیگه مشکلاتمون داره تموم میشه...
نزار حلقه ی زنجیر عشق به تو ختم بشه....
سلام....
نمیدونم از کجا شروع کنم فقط دعا دعا میکنم بخونی حرفای دلمو...
تو به من یاد دادی آدما رو ببخشم تا بخشیده بشم...
تو به من گفتی عاشق خدا باشم عاشق بنده های خوب خدا باشم...
تو بودی که گفتی زندگی زود میگذره پس ازش نهایت استفاده رو برای محبت به دیگران ببر...
تو حتی به بچه هاتم همینو یاد دادی که با همه مهربون باشن....
سمی گیاااان این منم سوما....
همونی که میگفتی عاشقشی...همونی که دوستش داشتی...
حالا چرا نمیبخشی اشتباهمو...گناهمو...چرا دیگه عاشقم نیستی؟؟؟
تو رو خدااااا....
تو رو خدا ببخش منو
نشنیدن صدات برام کابوسه...
چه برسه به اینکه خودت نخوای باهام حرف بزنی...
منو ببخش عزیزم تا بفهمم که هنوزم عاشقمی...
تو اشتباه میکنی...
این منم که از همه بریده ام...
از تو از عشق تو از تمام هرآنچه دوست داشتم...
حتی از خدا...
خدایی که دلخوشیهای مرا ازمن گرفت...
من به هیچ ایمان ندارم...
حتی به حرفهای تو...
شکسته دلم و سرشکسته شدم آنزمان که فهمیدم تو به آسانی قضاوت کردی
مرا...عشق مرا...و تنها دوست مرا...
بگو که هر چه بود از سر دلخوری بود...
بگو که جبران میکنی...
بگو که حرفهایی که زدی از سر دلتنگی بود...
تا بگویم هنوز هم دوستت دارم...
تو بهار منی...
نویسنده: شبگردم یه تنها(یادداشت ثابت - سه شنبه 93/7/30 ساعت 8:49 صبح)
تو بهار منی...اینرا تو همیشه به من میگویی...اینکه برای تو بهارم راتو باید باور داشته باشی که داری...اما من در خودم چیزی جز خزان نمیبینم...
شاید تو بتوانی...
نویسنده: شبگردم یه تنها(یادداشت ثابت - یکشنبه 93/7/21 ساعت 8:27 صبح)
شاید تو بتوانی....
من هرکاری که میکنم نمیشود نمیتوانم...
شبها که تاریکی و سیاهی هجمه میکنند به ذهنم...
یاد تو در دلم نور افشانی میکند...
چشمهایم را میبندم شاید اینگونه خالی شود قاب نگاهم از تصویرت...
اما تا چشم میبندم تصویر لبخندت در دلم قند میسابد...
شاید توبتوانی با دلت تبانی کنی که مرا ازیاد ببری...
من هرچه تلاش میکنم راه به جایی نمیبرم...
تو بگو چه کنم...
عزیزم
تو بگو چه کنم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ