من به پروانه شدن نمیرسم...
اینروزای اخر به اخر میرسه وگذر زمان خیلی چیزها رو تغییر میده...
کودکی گریان به دنبال قدمهای شتابان مادر روان است و مدام فریاد میزند....من میخوام مامانی تورو خدا ...تورو جون بابایی...
مادر اما همچنان بر رفتن استوار...
به عقبتر برویم...
پسرک روبه روی مغازه ای ایستاده وبه انواع اسباب بازیها خیره شده وهر لحظه را در ارزوی داشتن یکی از ان همه سپری میکند...
مادر به پسرش میگوید یکی رو انتخاب کن تا برات بخرم...
پسرک هواسش را جمع میکند وبا اطمینان ماشینی راکه شبیه ماشین میلاد(همبازی اش)است را انتخاب میکند...
بعداز ظهر همان روز که برای بازی به کوچه میرودمیلادرا میبند که تفنگی بزرگ در دست دارد ......
میلاد اینو کی برات خریده؟
بابام که از سفر برگشت اینو برام اورد........
پسرک با قدمهای کوچکش افسرده به خانه برگشت ...
مامان من اینو نمیخوام...یه تفنگ میخوام...
مادر باعصبانیت نگاهی به او انداخت وگفت...
مگه نگفتم خوب فکرات رو بکن...
پسرک انقدر اصرار کرد تامادرمجبور به قبول خواسته اش شد
غروب همان روز مقابل همان مغازه....
مامان اون تفنگه رو میخوام...
اقا قیمتش چنده...
قابل شمارو نداره...65000 تومان...
مادر به چهره پسرک نگاهی کرد و گفت ...مامان اینقدر پول نداره....همون ماشین رو بردار تا بریم واز مغازه خارج شد
مامانی تو رو خدا...من میخوام...تو رو جون بابایی....
مگه بهت نگفتم بابات برای همیشه رفته پیش خدا....
من درون پیله تنهایی خویش حبسم
من به پروانه شدن نمی رسم