نمیشه باورم بشه ...
خیلی وقته که دل و دماغ نوشتن ندارم خسته م خیلی خسته...
از همه ادمای دوروبرم فراریم دلم نمیخواد به سوالهاشون جواب بدم.
یکی میگه چه جور دلت اومد اون خونه رو ترک کنی
یکی با اخم و بد اخلاقی اصلا باهام حرف نمیزنه
اونایی هم که مثلا میخوان بگن درکم میکنند اصلا حالمو نمیفهمند
خسته شدم کسی هم به دادم نمیرسه دلم میخواد بخوابم ودیگه هیچ وقت بیدار نشم
مثلا دارم با نوشتن خودمو سر گرم میکنند همکارم میگه اخر استعدادم...
اما من میگم من یه بد بختم که واسه فرار ازخودم تو قالبهای دیگه ظاهر میشم وبه جاشون زندگی میکنم
من همینم یه صورتک...
در بلور اشک من نقش ابی اسمان نمینشیند
اوازهایی که میشنوم همه شومند
من شکسته ام در قاب خاطرش...
من دیگر حتی نیست هم نیستم..........